عشق ماندگار
كودكي عاشقانه ام كجايي ؟
مهربانم دلم براي آن دختر كوچولوي ناز كودكي هايم تنگ شده
دلم تنگ شده براي آن قدم هاي كوچكي كه در خيالم از كوچه بزرگترين جاده ي دنيا را مي ساخت
براي آن دامن چين چيني كفش تق تقي براي غلطيدن روي چمن براي تاب هاي كوچولو تنگ شده همان تاب هاي خالي كه تو با تمام قدرتت برايم نگه مي داشتي تا من برسم تو در تمام رويا هايم شهزاده ي من بودي و من تنها پرنسس رويا هاي تو
دلم تنگ شده براي آن دختر پانزده ساله ي عاشقي كه تمام كوله بارش يك دفتر شعر بود و بس
اي كاش مي شد واقعيت ها را هم مثل رويا به اين راحتي بسازيم
تو تنها قهرمان رويا هايم بودي دلم براي باران يك چتر مشترك تنگ شده
دلم براي باران عشق تو تنگ شده دلم براي يك قدم زدن آرام و بي دغدغه زير چتر عشق تو تنگ شده
اگر گفتم دوستت دارم اگر گفتم تو تنها تكيه گاهم در زير باران پر تلاطم عشقم هستي اگر گفتم تا ابد با تو مي مانم بدان هرگز دروغ نگفتم
مهربانم چقدر دلم مي خواهد دوباره به آن روز هاي پر احساسم بازگردم تا دوباره از تو بپرسم
اگر روزي در سرنوشت زمين خوردم آيا رهايم مي كني يا دستت را براي برخاستن دوباره به سويم دراز مي كني ؟
مهربانم حالا تو وقتي به من رسيده ايي كه ديگر براي هر پرسشي دير شده
اي كاش مي دانستي هر شب خواب تو را مي بينم
اي كاش مي توانستم يك شب باز هم در نگاه تو غرق شوم و در همان سكوت خوابهايم از تو بپرسم هنوز هم مي تواني مثل آن روز ها و اندازه ي همان روز ها دوستم داشته باشي ؟
مهربانم روحم ترك خورده اگر بگويي آري منت معنايش مي كنم اگر بگويي نه بي وفايي
مهربانم ديگر فراموش كردم راه باور كردنت را از تو مي خواهم به من صداقت بدهي اطمينان بدهي من در ميان موج هاي منفي حاسدان گم شده ام مرا بياب اي تنها جوينده ي عاشقانه ام
تو درست فهميدي
مهربانم اي رهگذر لحظه ها تو درست فهميدي
گاهي وقت ها درست وقتي هيچ كاري از دستم بر نمي آيد حتي دلم مي خواهد از واژه ها هم انتقام بگيرم
آري تو درست فهميدي واژه ها تنها دارايي هستند كه انقدر مظلومند كه هر بلايي سرشان مي آورم هيچ اعتراضي نمي كنند
رهگذر بودن خوب است اما براي تو نه براي من چون من ياد نگرفته ام به همين آساني دل بشكنم و رد شوم و بعد بگويم آي من رهگذر بودم ديني به شما نداشتم
ولي گاهي بيا انتقادم كن دلم تنگ شده براي كمي انتقاد از بس تعريف و تمجيد هاي روبه صفتانه شنيدم حالم بد شده
اي كاش مي فهميدي اين واژه ها چه دردي را با من به دوش مي كشند
اي كاش مي فهميدي مي شود منتقد خوبي بود اما هميشه در زير صفحه ي اشتباهات نا آگاهي نيست
گاهي بعضي ها اشتباه مي كنند تا ديده شوند تا رهگذري با يك انتقاد بگويد درست باش حواسم به تو هست
آنوقت با ساختن يك روياي پوچ ديگر خوبتر شد
خلاصه تا واژه ها هستند مي نويسم مي نويسم شايد مهرباني بخواند و انتقاد كند
درس عشق
مهربانم وقتي نمي توانم تمام تو را بفهمم نگران مي شوم
مهربانم وقتي اشاره هاي تو مانعي مي شود براي نفهميدنت وقتي تمام وجود تو در نگاهت خلاصه مي شود وقتي شك مي كنم به نگاهت كه با كلامت هماهنگ نيست وقتي نگاه تو بي حريم در سكوتت خلاصه مي شود
به من حق بده تو را نفهمم به من حق بده از پريشاني و نگراني حال خوبي نداشته باشم
تازه فهميدم چقدر بين ما فاصله هست فاصله ي ما همين نگاه است نگاهي كه براي تو تمام شاد بودنها را ساخت و براي من تمام غمها را
مهربانم وقتي تو با نگاهت حرف مي زني وقتي نمي تواني بي نگاه به كسي عشق بورزي تازه مي فهمم تمام عشق فقط احساس نيست
و اين مسئله همان چيزي است كه مرا به سوي مهرباني مي كشاند كه احساسش در كلامش معنا مي شود
مهربانم وقتي كسي ياد نگرفته در حضورم بي خيال تمام نياز هاي نگاهش شود پس هيچ تقصيري هم ندارد كه نتواند با من ارتباط برقرار كند
حضور تو به من ثابت كرد آنچه شكست خوردگان عشق برايم مي گفتند حقيقت دارد آنها مي گفتند
هرگز يك با نگاه نمي تواند با يك بي نگاه عاشقانه زندگي كند
آري دير فهميدم اما اين مهم است كه فهميدن من براي كساني كه نمي خواهند بفهمند چه ارزشي دارد ؟
مهربانم وقتي فهميدم امثال شما به ندرت از كلامشان براي عشق ورزيدن استفاده مي كنند با خودم گفتم
اي كاش زودتر مي فهميدم اي كاش در اين جمع عذاب آور صداي شكستن استخوان هاي احساسم را نمي شنيدم
اما ديگر براي من تو همان رهگذري من مي خواهم تا وقتي خدا مي خواهد بي خيال آدمهاي نگاه پرست شوم
مهربانم وقتي چنين مسئله اي را فهميدم انقدر حال بدي داشتم كه نمي دانستم كجا بروم و چه كنم
ولي گاهي وقتها بعضي شكستها يك درس جديد زندگي مي شوند شايد اين هم درسي بود كه خدا به من آموخت
خدايا وقتي از اين درس ها به من مي آموزي لطفا تحمل و صبر دوران يادگيري را هم به من بده
مهربانم آنچه را كه تو با نگاه و اشاره به مهربانو هايت مي گويي همان ضربه هاي تيشه هاييست كه بر جان احساسم مي خورد
اميدوارم ديگر تو را در مسير زندگيم حتي حس هم نكنم
خدايا به من عشقي را ببخش كه هيچ نگاهي درونش نيست و من مطيع صلاح تو هستم اگر تو بخواهي خوشبختي تكميل است خدايا پس بخواه اگر صلاح مي داني لطفا
چه مي گويم
مهربانم امشب حال غريبي دارم از هجوم افكار دستهايم يخ زده هجوم افكاري كه تمام پريشانيم را رقم زده
مهربانم افكار پريشاني كه از هر طرف مرا به سمت خود مي كشند توان عظيمي براي تحمل مي خواهند
مهربانم يك سو تو يك سو ريشه اي كه گوش هايش حرفهايم را نمي شنود
وقتي در بين افكار در هم به دنبال افكار مربوط به تو ميگردم حال بدي پيدا مي كنم چون ريشه ها نمي فهمند چگونه گلبرگشان را دارند به دست پژمردگي مي سپارند
مهربانم بگذار راهي را كه مي خواهم انتخاب كنم تا وقتي تو هستي دلم به هيچ راهي رضايت نمي دهد لطف كن ديگر حتي سراغ سايه ام را هم نگير
مهربانم دلم براي نگاه هاي پر از احساست تنگ شده دلم تنگ شده براي دستهايي كه تمام اميدواريم بود حالا از همين دستها تقاضاي رها كردنم را دارم لطفا بپذير تا به روال عادي زندگيم برگردم
من معتقدم خوشبختي حق هر دوي ماست اما اگر خدا بخواهد
چرا هاي عشقم هنوز بي پاسخند
مهربانم گاهي از دست احساس هاي خودم خنده ام ميگيرد
هنوز مثل احساس نديده ها وقتي كمي احساس ميبينم وجودم يخ مي زند هنوز دستهايم از سردي شرم پيشانيم از روي حيا عرق مي كند راستي چرا براي من اين حالتها زشت و خجل آور است ؟
مهربانم وقتي ميبينم بعضي ها بدون هر شرم و حيايي حريم خصوصيشان را مي شكنند و اصلا خيالي هم ندارند با خودم فكر مي كنم و مي پرسم
اگر حريم خصوصي مهم نبود پس چرا همه بر داشتن يك حريم خصوصي تاكيد مي كنند ؟
چرا هاي ذهن من انگار تمامي ندارد چه كسي چرا هاي مرا پاسخ خواهد داد نمي دانم
مهربانم در كوچه هاي عشق كه قدم مي زنم در خاطرات كه غرق مي شوم بي نگاهي كه برايم بي معنا مي شود از خداي خودم مي پرسم
خدايا چرا بنده هات فكر مي كنند فقط افراد سالم حق عاشقي دارند ؟
خدايا چرا بنده هات به خلقت تو هم اعتراض دارند ؟
خدايا چرا بنده هات نمي فهمن احساس ربطي به سلامتي جسم نداره ؟
خدايا چرا من و امثال من حق نداريم عاشق كسي بشيم كه دلمون مي خواد ؟
خدايا چرا به بنده هات نمي فهموني دل هيچكس دست خودش نيست دل مثل يه پرنده ميمونه كه ميره ميره انقدر انقدر مي گرده تا لونشو پيدا مي كنه بعد براي ساختن اون لونه كه حالا خونشه تموم وجودشو فدا مي كنه
خدايا به بنده هات هرگز اجازه نده به عاشق هاي واقعي لقب هاي زشت بدن يا قضاوت اشتباهي در موردشون بكنند
خدايا دوستت دارم بي منت بي ترديد چون چون فقط تويي كه مي فهمي منو فقط تويي كه دركم مي كني فقط تويي كه بي منت به حرفام گوش ميدي و يه شنونده ي بي منتي خدايا بازم ميگم به بنده هاي نا اهلت بفهمون عشق واژه ي مقدسيه عاشقي وجود پاك مي خواد اگه نداري اسم خودتو عاشق نذار
خدايا من ميدونم تو براي هيچ بنده ايت قسم مي خورم هيچ بنده ايت بدي نمي خواي پس خداي خوبم خوشبختي من را هر طور صلاح خودت هست بده مثل هميشه
خدايا عاشقتم بي منت بي ترديد
چه مي گويم
مهربانم امشب حال غريبي دارم از هجون افكار دستهايم يخ زده هجوم افكاري كه تمام پريشانيم را رقم زده
مهربانم افكار پريشاني كه از هر طرف مرا به سمت خود مي كشند توان عظيمي براي تحمل مي خواهند
مهربانم يك سو تو يك سو ريشه اي كه گوش هايش حرفهايم را نمي شنود
وقتي در بين افكار در هم به دنبال افكار مربوط به تو ميگردم حال بدي پيدا مي كنم چون ريشه ها نمي فهمند چگونه گلبرگشان را دارند به دست پژمردگي مي سپارند
مهربانم بگذار راهي را كه مي خواهم انتخاب كنم تا وقتي تو هستي دلم به هيچ راهي رضايت نمي دهد لطف كن ديگر حتي سراغ سايه ام را هم نگير
مهربانم دلم براي نگاه هاي پر از احساست تنگ شده دلم تنگ شده براي دستهايي كه تمام اميدواريم بود حالا از همين دستها تقاضاي رها كردنم را دارم لطفا بپذير تا به روال عادي زندگيم برگردم
من معتقدم خوشبختي حق هر دوي ماست اما اگر خدا بخواهد
اعتراض عشق
مهربانم پاي اعتراض كه بيايد وسط يعني ديگر نمي تواني سكوت كني ديگر كسي در انتظار تصميم شايد يك روزي تو نيست
مهربانم ديگر از تمام سكوت هاي تو خسته شدم مي داني آدم هاي عاشق وقتي اعتراض مي كنند كه آني نباشند كه تو مي خواهي ديگر نمي خواهند باب ميل تو باشند
راستش من به همينجا رسيده ام يا مي شود يا نمي شود
اعتراض عشق را مي شناختم و مي دانستم چيست آرزو داشتم هيچوقت به مرحله ي اعتراض عشق نرسيم ولي افسوس كه رسيديم
ديگر نمي توانم در برابر خوشي هاي تو و سختي هاي خودم سختي ها را انتخاب كنم راستش دلم براي شيطنت هاي عشق تنگ شده
كمي مي خواهم صداي اعتراضت را بشنوم راستي هنوز هم حاضري براي يك محبوب ساده ي بي رنگ يك عاشق واقعي باشي ؟
خوب كه اطراف تو را نگاه مي كنم بعيد مي دانم با اين همه عروسك رنگي تو بتواني به اعتراضم پاسخي بدهي
آهاي مالك دلم صاحب عشقم من به روش عشق ورزي شما اعتراض دارم آيا مي توانيد براي يك دل خسته ي ترك خورده كاري بكنيد ؟
تازه فهميدم آدم هايي كه بر خلاف ميل باطنيشان دست به هر كاري مي زنند عاشق بودند و حالا به اعتراض عشق رسيده اند و اگر محبوبشان نتواند به اين اعتراض پاسخي بدهد فقط او را به دست نابودي سپرده اند
چون حتما بد تر از او هم هستند كه به چنين مرحله اي رسيده باشند
مهربانم اعتراض عشق در اين دوران تنها كاريست كه مي شود كرد تا به كسي كه سالها دوستش داشتي بفهماني حق زندگي كردن داري حق عشق ورزيدن داري
مهربانم هر چند براي تو سخت ترين راه ممكن را انتخاب كرده ام اما ديگر اعتراض عشق مي تواند تكليف عشق ما را تعيين كند
راستي هنوز احساس تو رنگي نشده آخر حس كردم هنوز برايم تعصب خاصي داري كه عمريست به چنين تعصبي با تمام وجودم به آن افتخار مي كردم
مهربانم عشق ما درخت كهنسالي نيست كه ما تازه به آن رسيده باشيم عشق ما درخت كهنساليست كه سالها براي رشد پاكش تلاش كرديم پس هرگز كسي نمي تواند به اين آساني ها ريشه اش را بِبُرَد
خلاصه مهربانم تازه فهميدم بعد از اعتراض عشق اگر محبوبت هنوز در نقاب هراسش پنهان شده باشد مي تواني تصميم جديد بگيري ديگر ترس از دست دادن محبوب نداري ديگر اضطراب پير شدن و نيامدن نداري مي خواهم مثل تو كه شايد مهربانو هاي رنگين را انتخاب مي كني من هم سراغ مهرباني بروم كه فقط حاصل انتقامم از توست و ظاهرا عاشقي خواهم بود كه باطنش معواي ديگريست
مهربانم به اعتراض عشق من خوش آمدي به اميدي كه پاسخي قانع كننده به اعتراض من بدهي اگر خدا بخواهد
طبيب عشق
دلم طبيب عشق مي خواهد تنها طبيب عشق مي داند اين همه پريشانيم از چيست
تنها طبيب عشق مي داند دليل اين همه سرفه هاي مكررم آلودگي هوا نيست هواي دلم گرفته هواي دلم آنقدر براي لحظه هاي عاشقانه ام تنگ شده كه به بيماري عشق مبتلا شده ام
تنها طبيب عشق مي داند چقدر هوس هاي شوم مهربان نما ها آزارم مي دهد و براي پنهان كردن درد هاي روحم به تنهايي و بستر پناه مي برم
تنها طبيب عشق مي داند چقدر روح من نسبت به ويروس هاي عشق حساس است ويروس هايي كه شبيه عاشق ها مي مانند اما درونشان پر از همه ي نابودي هاست
طبيب عشق من مي داند وقتي روحم با يكي از همين ويروس ها درگير مي شود تا مدتها ي طولاني اين بيماري با من مي ماند
طبيب عشق من اي تنها مرحم زخم هايم نكند سوگند
آن حكيم را فراموش كرده اي كسي هست كه به مرحم هاي عاشقانه ات نياز دارد
اي طبيب عشق وقتي عاشق ها از حرارت تب مي سوزند و حزيان مي گويند وقتي سرفه هاي مكرر امانشان را مي برد شما چه تجويز مي كنيد ؟
مطمينم فراق و جدايي حسرت و انتظار دارويشان نيست چه مي شود كرد وقتي مجبور مي شوي بي خيال ويروس هاي عشق شوي و براي آينده ي نا معلومت راهي به جز همراهي با ويروس ها نداشته باشي
طبيب عشق حتما سري به وجدان خود بزن و ببين جايي از وجدانت هنوز مرحمي براي عشق من مانده يا نه ؟ اگر هست به دست تقدير بسپار تا به من برساند تا بيماري عاشقانه ام مهلك نشده
تو را خوب مي شناسم آنقدر ها كه مي گويند هم بد نشده اي هنوز به مرحم هاي بيمار ستيزت اعتماد دارم پس هنوز دوستت دارم بيشتر از حد تصورت اگر خدا بخواهد
خواب عشق
ديشب خواب تو را ديدم شادمانم كه دوباره به رويا هايم بازگشتي در خواب روياييم تمام عشق به وضوح ديده مي شد ديگر خبري از ترس و دلهره هايم نبود ديگر فرشته هاي عشق غمگين نبودند ديگر هيچ حاسدي در بينمان نبود از شور عشق اشكهايمان جاري شده بودند و ستاره ها آذين بخش شادمانيمان شده بودند
انگار خدا به تمام تحمل هايمان يك آفرين زيبا گفته بود تبارك الله خدا را با تمام احساسم لمس مي كردم
ديشب تمام خستگي هاي اين راه پر از سختي در وجودم نبود انگار فرشته ها به پاكي عشقمان لبخند مي زدند و تبريك مي گفتند
ديشب نگاه هايمان پر از نور شادي بود ديشب در برابر صاحب عشق به خاك افتاديم و او را خالصانه ستوديم
خواب هاي پريشانيم تمام شده بود و يك عاشق سبكبال شده بودم من براي اين خواب لحظه ها را اشك ريختم و ثانيه ها را ذكر گفتم من براي ماندگاري اين عشق تا خود نابودي رفتم اما چون به خداي عشقم ايمان داشتم او در هر لحظه ي سختي مواظبم بود
ديشب بعد از سالها آرامشي را در خوابم حس كردم كه كم كم داشت برايم آرزو مي شد بعد از سالها باور كن سالها يك خواب آرام را در وجودم حس نكرده بودم
مهربانم هر چند خواب بود اما وقتي عشق بي ريا ي تو باشد وقتي وجود تو را پاك و بي منت احساس مي كنم براي من كافيست از اينكه باورم كردي از تو ممنونم
ما نوازش رحمت الهي را در عشق احساس كرديم پس رويا هاي ما شيرين تر خواهد شد اگر خدا بخواهد
رمان عشق ما
مهربانم امروز با سال هاي فراق رمان دالان بهش اشك ريختم
من لحظه لظحه ي آن درد ها را كشيدم انگار تمام سالهاي درد اين رمان را در ذهنم تصوير سازي مي كردند
رمان دالان بهشت تمام لحظه هاي بي تابيم را مرور كرده بود تمام درد ها تمام زجر ها انگار لحظه هاي سخت دوري را در قالب يك رمان در حضورم مي نوشتند
مهربانم اي كاش پايان قصه ي غمگين عشق ما وصال نباشد چون نه تو آن عاشق گذشته اي نه من محبوب بي گذشت تو ديگر آدم هاي قصه ي ما بزرگ شده اند با يك بار پر از سختي و درد آدم هاي قصه ي ما دوباره بعد از اين همه سال روبروي هم قرار گرفته اند اما مطمين باش از آن همه عشق تو در وجودم ديگر ذره اي هم باقي نمانده ديگر تو فقط يك رهگذري كه از تمام احساسم گذشتي ديگر نه تاب عاشقي دارم نه توان انتظار تو را
مهربانم اميدوارم دالان بهشت ما ديگر رهگذري از جنس تو نداشته باشد چون تازه فهميدم عشق تو تنها يك خودسري ساده بود يك بي قراري بچگانه
نمي دانم تقدير براي ما چه مي خواهد ولي اميدوارم ديگر نتواني خود را در جاده ي احساسم وارد كني چون ديگر حتي طاقت صبوري هم ندارم
مهربانم به اميدي كه خدا صلاحش را هر چه زودتر براي ما به عمل برساند تا شايد اين انتظار تمام شود
باران عشق من
مهربانم باران عشق ما دوباره باريدن گرفته چقدر لحظه ها تكرار مي شوند
مهربانم يادت هست اين باران را ؟
اين باران شاهد عشق ما بود وقتي كه مي توانستيم ثانيه ها را در نگاه هم خلاصه كنيم
راستي من نمي فهمم اگر روزگار فراق ما را مي خواست پس اين تداعي احساس چيست ؟
باران هاي بهار هميشه يادآور خاطراتت براي من بود
آهاي بهار آيا در زير همين باران ابر هايت نگاه هاي ما را به هم متصل مي كنند ؟
چقدر پيغام بار ابر هايت كردم آيا ابر هايت پيغام هاي او را مثل باران به من مي رسانند ؟
باران عشق من ببار چون ديگر اين بارش ها از سر شوق عشق نيست اين باران ها از سر گم شدن در راه عشق است دست هايي كه دستانم را در زير باران رها كردند و حالا گم شده ام حاسدان مي گويند با دستان ديگري پر شده
باران عشق من ببار و نهال هاي تازه را بپروران و داستان عشق باران زده ام را برايشان تعريف كن شايد خدا به داد عشق نونهالان عاشق برسد البته اگر خودش بخواهد
عيد انتظار
سلام آقاي مهرباني سلام ماه شب چهاردهمم
دلم مي خواهد به اندازه ي تمام درد دلهايم برايتان بنويسم اما مهمترينش اين است آقا مولاي من انتظار طاقت يارانتان را بريده ديگر تاب انتظار نداريم مي شود سري به دلهايمان بزنيد ؟
چقدر دلمان برايتان تنگ شده عزيز دلم تنها مرحم زخم هاي قلبم اي كاش بيايي تا ببيني مظلومين و درد كشيده هاي روزگار چقدر بعد از عمري ستم كشيدن شاد خواهند شد
عزيز دلم محبوب قلبم بيا و ترك هاي قلبهايمان را تسكين ببخش
ماه شب چهاردهمم بياييد و دوباره خورشيد ميلادتان را به طلوع بسپاريد
انگار كلمات از بس انتظار كشيدند از بيان تمام خستگيهايشان قاصرند
مهدي موعود ما در انتظار موعود عشقيم عاشقها را بيشتر از اين در انتظار نگذاريد
اي كاش تك سوار عشقم بياييد و بر صفحه ي آسمان پرچم عدالتتان را بگسترانيد
الهي روزي بيايد كه ميلادتان را با حضور خودتان جشن بگيريم
بر سر عشق چه آمده ؟
مهربانم گاهي معنا ي نگاه ها و زمزمه ها را نمي فهمم
مهربانم گاهي وقتها نمي دانم چه كسي اشتباه مي كند من يا تو ؟
اين روز ها هر كسي را مي بينم در وجودش چيزي به نام حريم شناسي نيست چيزي به نام حفظ نجابت نيست انگار آدمها براي پيش رفتن خود را نيازمند گناه مي بينند
نمي دانم چرا به حريم شناسي من مي گويند افكار پوسيده و به گناه علني خودشان مي گويند روشن فكري
مهربانم من هيچ كسي را با هر دو خصوصيت انساني نديده ام
ايمان و روشن فكري
انگار آدمها براي رسيدن به يك خوي حيواني دست از تمام ايمان و روشنفكري شسته اند اما چرا ؟
انگار عشق در صندوقي پنهان شده و هر كسي در حال زمين زدن ديگران است تا رمز اين صندوق را پيدا كند و صاحب عشقي شود كه برچصبيست بر دهان حاسدان بيمار صفت
مهربانم كلافه ام چون هيچكسي به دنبال يك عشق پاك نيست آدمها حتي عشق را با تمام آلودگي ها ي غير اخلاقي مي خواهند
يادش بخير مادربزرگ مي گفت
اگر هرگز نگذاري ديوار حريم ايمان و نجابتت شكسته شود به انسانيتت افتخار كن و اگر فقط براي يك محبوب اين ديوار حريم را فرو ريختي باز هم به انسانيتت افتخار كن
اما امروزه آدمها به خاطر بستن دهان حاسدان بي خيال انسانيت هم مي شوند
من نمي دانم حاسدي كه به بيماريش اطمينان داريم چه نيازي هست به خاطر بستن دهانش يك بارِ گناه نا بخشودني را بر دوش بكشيم ؟
مهربانم وقتي در برابرت مهرباناني صف مي كشند كه هيچكدام نه شرمي در نگاهشان دارند و نه حيايي در زبانشان و نه نجابتي در وجودشان و نه ايماني در قلبشان
خيلي سختتر مي شود وجود حاسد بد زباني را به خاطر نفهميش تحمل كني
راستي مهربان هايي كه با صد مهربانو دست رفاقت مي دهند چگونه در در دام يكي مي افتند و تا آخر عمر بدبختيشان را تقاص احساس مي دانند ؟
مهرباني را ديدم كه در دام مهربانويي دارد مي افتد كه نمي داند آن مهربانو ظاهرا پاك چه بد نابودش خواهد كرد
اما چه مي شود كرد وقتي آن مهربان مثل اكثر مهرباناني كه ديده ام دست از انسانيتش كشيده و در بين مهربانو ها همچنان دست به دست شده تا به اين مهربانو رسيده
گاهي وقتها داستان آن ملخ معروف را باور مي كنم و آن مهربان هم انگار به دام مهربانوي داستان ملخ رسيده
برايش دعا نمي كنم خدا نجاتش دهد بلكه وقتي كسي ذره اي به اتفاقات آينده فكر نمي كند ذره اي دلش براي انسانيت خودش نمي سوزد بايد گذاشت در دام جهالتش نابود شود
خلاصه مهربانم اوضاع خوبي را در بين اين مهربانان و مهربانو ها نمي بينم جهلشان به جايي رسيده كه باور هم نمي شود كرد
وقتي ما نمي توانيم به خام صفتان روزگارمان بفهمانيم روزگار پر از دام هاي باور نكردنيست چگونه مي توانيم آمار طلاق و اعتياد را پايين بياوريم ؟
اما
خدايا اگر ذره اي خوبي و پاكي هنوز در وجود آن مهربان هست كمكش كن تا بتواند از دام مهلك چنين مهربانو هايي نجات بيابد البته خدايا اگر خودت مي خواهي اگر نه بگذار راهش را برود تا ابدِ نابودي
توكلم به خداست
مهربانم خوب يا بدش را نمي دانم اما يك چيزي را خوب فهميدم اين روز ها آدمها خوب بودن را در با هم بودن مي بينند
اين روز ها آخر بدي آدمها دوري كردن و در انتظار گذاشتن ديگريست
مهربانم دفتر خاطراتم را كه ورق مي زنم جايي از اين خاطره ها تو هستي ولي فقط هستي و جايي ديگر دل به آدم هايي سپرده اي كه زبانشان دست خودشان نيست و به همين خاطر فراق را براي من پسنديدي
باز هم دفترم را مرور مي كنم در جايي ديگر در سايه ي ترديد هايت پنهان شده ايي ولي فقط بين اين دو راهي نگاهت را به من سپرده اي در حاليكه ترديد ديوانه كننده ات تو را به فراق مي خواند
مهربانم دلم مي خواهد دست به آسمان ببرم و ستاره ام را بردارم و تمام غبار هاي كينه و نفرت و تمام گذشته ي درد ناكش را بزدايم تا دوباره ستاره ام پر نور شود آنوقت در ميان آسمان قلب تو نمايان تر شود من به وضوح ترديد را در تو لمس مي كنم
آيا از خودت پرسيده اي اين همه سال ترديد اين همه سال انتظار پايانش چه خواهد شد ؟
مهربانم دنيا بي رحم تر از اين حرفهاست اگر دل به بي رحمي هايش بدهي نابود خواهي شد پس دل به خدايي بسپار كه حالا ما را روبروي هم قرار داده و منتظر است دست از تمام گذشته و از تمام ترديد ها و از همه ي دروغ هاي گذشته بشوييم
اين را بدان ممكن است خدا ديگر اين فرصت تلاقي نگاه را به ما ندهد
مهربانم من اين متن را براي آوردن تو پيش خودم ننوشته ام قصدم اين است كه ديگر نمي خواهم فرصت ها را به دست باد بسپارم كارم به جايي رسيده كه حاضرم به خاطر نابود نشدنم حتي از تو هم بگذرم
گاهي سختي ها تمام قدرتشان را براي نابودي تو به كار مي گيرند امروز در همان نقطه ي قدرتمندي سختي ها ايستاده ام پس ديگر نه مرا به صبر دعوت كن و نه به انتظار
مهربانم اي كاش مي شد دوباره به همان روز هاي جوانيمان برگرديم باور كن اگر صد بار هم به همان روز ها برمي گشتم بي منت دوباره و صد باره تا همين امروز به پاي تو مي نشستم و هيچ اعتراضي هم نداشتم
اما حالا ديگر جاي انتظار نيست مي خواهم دست به دست تقدير بدهم شايد تقدير منتظر همين رضايت من بوده توكلم به خداست فقط به خدا
خوشبختي من تويي
مهربانم گاهي وقتها با خودم مي انديشم چقدر سخت است اگر با يك اعتقاد بزرگ شوي بعد به خاطر شرايطي مجبور شوي به همه ي اعتقاداتت پشت پا بزني و بر خلاف ميل باطني خود را در شرايطي جا بدهي كه اصلا موافق نيستي
مهربانم بعضي آدمها عجيب با دست هاي خودشان خوشبختي را به ديگران مي بخشند و آني مي شوند كه هرگز حتي آرزويشان هم نبوده يعني چگونه نمي دانم
وقتي خوب به آدم هاي اطرافم مي نگرم
مي بينم هيچكدام شرايطي كه آرزويشان بوده را به دست نياورده اند
واي من طاقت درگير شدن با شرايطي غير از آنچه در رويايم با تو پرورانده ام را ندارم
گاهي يك تصميم تمام گذشته ي روياييت را به نابودي ميسپارد
مهربانم دوباره من به خاطر رويا ي تو خوشبختي ديگري را به دست ديگري سپردم نمي دانم تا كي تا كجا چنين خواهم كرد
اما اين بار تا پشت در خوشبختي رفتم وقتي خواستم دستگيره ي در را بگيرم و بچرخانم تمام روياي تو تمام عشق تو در ذهنم تداعي شد يكدفعه رهايش كردم جايم را به ديگري سپردم حالا آن ديگري تا درب خوشبختي شايد چند قدم فاصله دارد
مهربانم برايم دعا كن دفعه ي ديگر بتوانم بي خيال روياي تو شوم
وقتي تمام خيالم تويي چگونه مي توانم مثل شرايط آن خوشبختي بي اعتقاد شوم
وقتي تمام احساسم تويي چگونه مي توانم مثل او با احساس باشم ؟
مهربانم اطرافيان آن راه نا كجا آباد را خوشبختي مي نامند ولي من تنها عشق تو را خوشبختي مي دانم چيزي كه هيچكس نمي فهمد
اميدوارم خداي مهربانم طاقت و صب حفظ يك عشق ماندگار را به من بدهد
عاشقي به سبك من
مهربانم بعضي وقتها يك كلمه يك جمله مي تواند در سرنوشت آدمها تاثيري بگذارد كه فكرش را هم نمي كنيم
مهربانم وقتي كودك محصل بودم بسيار تند مي نوشتم بسيار تند مي خواندم بسيار پر شور و هيجان درس مي خواندم هر كسي به من توجه مي كرد مي گفت
چه خبر است مگر كسي دارد دنبالت مي دَوَد كه اينطوري مي نويسي و مي خواني ؟
حالا كه خوب فكر مي كنم مي فهمم و دلم مي خواهد به همه ي آنها بگويم
آري كسي به دنبالم مي دويد كه حالا فهميده ام نامش روزگار بود حالا فهميده ام كه اگر مي گذاشتند همانگونه به سرعت از لحظه هايم استفاده كنم اين روزگار حسود به گرد پاي روياهايم هم نمي رسيد
حاسدان روزگار نادانسته مانعي شدند بر سر راه رسيدن هايم تا اينكه روزگار به من رسيد و با تمام حسادت و بدتينتيش يك سييلي محكم بر تمام روحم كوبيد
و حالا هر چند جلوي روزگار به لطف خداوند هنوز كم نياوردم اما توانست ريشه ي تمام هيجان ها و شوق هايم را بِخُشكاند
مهربانم گاهي نبايد از هيچكس حتي انتقاد كرد شايد سرنوشت دستش را گرفته و او را مي دواند تا روزگار
بد تينت به او نرسد
سرنوشت من به خاطر حسودي بد تينتان روزگارم قدرتش كافي نبود سرنوشت من هر قدر تلاش كرد نگذاشتند قدم هاي سعادت پيشه ام را بردارم
مهربانم اگر خداي بي همتايم نبود اگر صبوري به من نمي بخشيد نمي دانم با اين سييلي روزگار چه بر سرم مي آمد
مهربانم وقتي باران مي بارد تمام سرنوشت خوبم را از خدايم درخواست مي كنم
مدتهاست كه ديگر برايم هيچ حسي زيبا نيست دوست دارم به سبك رنگين صفتان زندگي كنم
من فكر مي كنم ديگر بايد دست از وفاداري به عشقي كه ريشه اش منت و آخرت طلبيست بردارم ديگر وفاداري من براي هر مهرباني به پايان رسيده ديگر مي خواهم به سبك شاد ترين آدمها زندگي كنم
آخر مي داني اين روزها آدم ها براي خوبي ها فقط تماشاچي خوبي هستند اين روزها آدمها بدي ها را زودتر از خوبي مي بينند مي پسندند
پس هرگز از من خورده نگير من مي خواهم ديگر به سبك روياهايم زندگي كنم بدون تو بدون تمام گذشته بدون هر آنچه كه تصور تو و حاسدان روزگارم است
من مدتهاست عشق تو را به طوفان زمستان سپرده ام و حالا نسيم پاك خوشي هاي بهار را با تمام وجودم حس مي كنم من دوباره به سبك آدمهاي خوشبخت شروع خواهم كرد و معتقدم زندگي بدون عشق زميني هم زيباست و تا شقايق هست زندگي بايد كرد
آرامش پس از طوفان
مي خواهم اين بار عشق را اينگونه برايت بنويسم
وقتي گفتم تو تنها توي زندگيم هستي يعني فقط تو بدون هيچ شرطي بدون هيچ ويژگي بدون هيچ مزيتي مي فهمي ؟
نه انگار تمام اين سالها نفهميدي عشق من به تو نه رنگ تجملگرايي داشت نه رنگ فريب و ريا نمي دانم چگونه بنويسم دوستت دارم راستي در شهر شما مردم چگونه عاشق مي شوند ؟ بگو شايد بتوانم دوستت دارم را به زبان مردم شهر تو بيان كنم
براي حفظ اين احساس تمام در هاي رو به خدا را كوبيدم تمام اشكها ي خالصانه ام جاري شدند عشق من از حد ليلي و زليخا ي زمانه هم گذشته دردي كه من در دوران خودم كشيدم باور كن باور كن هيچ محبوبي براي يارش نكشيده
من از تو هيچ چيزي به جز خودت نخواستم اما تو تنها كسي بودي كه هرگز به من اعتماد نكردي
من شانه هاي تو را براي تكيه گاهي و دستهاي بي منتت را براي تمديد صبوري هايم مي خواستم
من احساس تو را براي تثبيت عشقمان و نگاه تو را براي تزيين تصاوير ذهنم مي خواستم آيا تمام اين سالها توقع زيادي از تو داشتم ؟ به خدايي كه مي پرستم نه
براي عشق تو تمام عبادت هاي روزگار را طلبيدم در خواب و بيداري يك عشق را طلب مي كردم و تو حالا هنوز به من بي اعتمادي
چه بد ريشه هاي تو گلبرگشان را پرورش داده اند هميشه همهي آدم ها هم ريا كار نيستند
عشق من بفهم اگر ذره اي در عشق تو احساس تو شك داشتم حتما تا به امروز تا همين لحظه اين ريسمان دوستت دارم ها پاره شده بود و هيچ اثري هم از تمام احساسمان باقي نمانده بود
ذره اي در گفتار خود بيانديش من به پاي عشق تو جواني داده ام وقتي در شادي همسالانم مي نگرم وقتي عروسكان هزار دلبر را مي بينم با خود مي گويم خدايا كداممان اشتباه كرده ايم من يا آنها ؟
من كه به يك عشق و يك محبوب دل سپرده ام يا آنان كه به هزاران محبوب و هزاران دل عشق مي ورزند ؟
كاش تا دير نشده بفهمي اين همه تحمل انتظار اين همه صبوري كار هر كسي نيست
كاش روزي برسد تا بفهمي ذره ذره احساسم را در تك تك ثانيه هاي وجودم به هم بافته ام تا وقتي در وصال هم به اسارت رفتيم فرشي از عشق زير قدمهايت پهن كنم و سقفي از صداقت برايم بسازي
باز هم براي تمام عشقمان يك دعا مي كنم
خدايا مواظب عشق پاكمان باش
اگر صاحب عشقمان نمي خواست وصالمان را ببيند مطمين باش هرگز در پايان هر راهي به هم نميرسيديم
پس صاحب عشقم مواظب احساس پاكمان باش نكند ذره اي احساس پاكمان خطشه دار شود
ما هم به آرامش پس از طوفانمان خواهيم رسيد اگر خدا بخواهد
نامه هاي عشق
مهربانم كمي بي وفايي نياز دارم
مهربانم تو به من عاشق شدن را آموختي اما اي واي فراموش كردي بي وفايي را هم به من بياموزي چه معلم حواس پرتي من داشتم چرا درس هايت را نصفه نيمه به من آموختي ؟
مهربانم چگونه آدمها بعد از همه ي عشق ورزيشان تصميم ب بيوفايي مي گيرند ؟
لطفا به من بياموز بي وفايي بي تفاوتي و حتي آزار محبوب را
چقدر بد شد كه از تو بد تينَتي را نياموختم آخر اين روز ها همه ي آدم هاي تازه وارد در عشق اين درس ها را خوب مي دانند ار گناهش هم نمي هراسند
مهربانم اين حرفها را بگذار به پاي دل تنگيم دلم به اندازه ي همه ي روز هاي قهر يا فراقمان برايت تنگ شده راستي تو انقدر بد بودي و نشان نمي دادي ؟
تو چگونه آزار مرا عذاب مرا از دوريت مي بيني و طاقت مي آوري ؟
مهربانم از خدايم خواسته ام تا تمام عشق تو را تمام مهر تو را از من بگيرد شايد تو نسبت به شرايطت چنين مي كني اما شرايط تو چه مي فهمند از عذاب هاي من ، چه مي فهمند از عشقي كه حالا در بين ما ريسمان نيست عضوي از روحمان است
مهربانم براي فراموش كردنت مي خواهم سرنوشتم را تغيير دهم دل به مهرباني بسپارم كه فقط باشد بد يا خوبش را نمي دانم ولي لااقل ديگر از دست دل تنگي هاي تو راحت مي شوم
مهربانم مي گويند عشقي كه با فراق اجين شد و به آن عادت كرد ديگر خوب عشقي نيست من هنوز به فراق تو عادت نكرده ام اما تو دل به فراقي داده اي كه براي تحملش صبر ايوب مي خواهد
مهربانم در هر جايي كه هستي كنار هر مهربانويي كه هستي نامه هايم را بخوان حتي به مهربانو هايت نشان بده و بگو
صاحب اين نامه ها مهربانوييست كه به مهربان نا لايقي دلسپرد كه هيچكس و هيچ حسي برايش مهم نبود مهم رضايت ريشه هايش بود مهم رضايت ماه سرزمينش بود حالا هر بلايي مي خواست سر مهربانويش بيايد بيايد براي مهربانش اصلا مهم نبود
حالا اين مهربانو سالهاست براي مهرباني كه به او بي وفايي كرده غرورش را خورد كرده و حتي در برابر دشمنانش حاسدانش او را به مضحكه كشانده نامه مي نويسد و از عشق او مي گويد اما چه سود مهربانش حتي يكبار هم نامه هايش را نخوانده چون مي ترسد مبادا ريشه هايش از او دلگير شوند ولي اين مهربانو قسم خورده براي مهربان بي وفايش همچنان نامه بنويسد و به دست تقدير بسپارد شايد تقدير نامه هايش را به مهربانش برساند البته اگر خدا بخواهد
صاحب عشق
مهربانم اگر از جنس ستاره ي من باشي بي سر و پا نيستي
اگر معناي كلامم را سخت مي فهمي من فكر مي كنم هنوز با احساست رو راست نيستي
وقتي احساسي به نام عشق در قلبت وارد مي شود
بايد باور كني از هفت خان رستم عشق يكي را كه اثبات دوستت دارم است گذرانده اي
مهربانم روي آسمان قلبت نوشتم عشق بدان وجودت را لايق يك احساس دانسته ام اما مهربانم چه بر سر احساست آمده كه چنين متواضع شده اي ؟
چه بر سر احساست آمده كه راه رسيدن را داري با عجله طي مي كني ؟
من مهربانم را با تمام غرور متواضعانه اش دوست داشتم غروري كه بي جا نبود غروري كه به من فهمان يك انسانم و هر انساني حق زندگي كردن دارد
شايد اگر غرور تو نبود براي محقق شدن آنچه تو از وجودم مي خواستي تلاش نمي كردم
مهربانم بايد تو را بشناسم بايد بدانيم رهگذراني كه حالا مسيرشان يكي شده چرا و چگونه به اينجا رسيده اند
روزي كسي به من مي گفت عجله كن دير شد
گفتم خدايي كه من مي پرستم هر وقت بنده اش لايق يك خوشبختي باشد بي منت به او هديه مي كند پس براي صلاح خداي من دير شدن معنايي ندارد اين منم كه بايد به درجه ي لياقت آن خوشبختي برسم هر چه تلاشم بيشتر باشد زودتر خواهم رسيد اما اگر براي لايق شدن تلاشي نكنم به آن خوشبختي نخواهم رسيد
گاهي وقتها با تلاش زياد به خواسته ي درونمان نمي رسيم و آن وقت است كه اگر خدا صلاح نداند تلاش تو بي فايده است
پس خداي مهربانم لطفا تلاش هايي را نصيبم كن كه به صلاح تو نزديك باشد و بتوانم لايق خوشبختي كه در صلاح توست باشم
مهربانم مي شود در راه عشق توكلمان به خدا باشد مي دانم مسيري را كه من براي رسيدن به يك عشق ماندگار انتخاب كرده ام بسيار سخت است اما مهربانم بدان از حسادت روزگار مي ترسم هر وقت با خودت و خداي خودت تنها شدي هر وقت بر سجاده اي از ايمان نشستي فقط از او بخواه كه اگر صلاحش هست و اگر ما لايق يك عشق پاك هستيم فاصله هاي بينمان را نابود كند
مهربانم عشق تنها واژه ايست كه اگر از راهش به آن برسي خداي مهرباني ها انقدر خوشبختي نصيبت مي كند كه حتي تصورش را هم نمي كني
اميدوارم بفهمي وقتي مي شود صادقانه و بي ريا عشق ورزيد وقتي مي توان با تكيه بر صاحب عشق عاشق بود پس هيچ هراسي از حسادت روزگار نداريم و نخواهيم داشت
پس بيا با تمام قدرت به سوي سرنوشت قدم برداريم چرا كه صاحب عشق حواسش به ما هست مطمين باش
عشق كاغذي
مهربانم من سالها كه عشقي پاك در وجودم بود عاشقي بعد از رسيدن ها را عشق كاغذي مي ناميدم
من سالها هيچ اعتقادي به عشق كاغذي نداشتم منظورم اين است كه معتقد بودم يك كاغذ رابطه ي آن را به هم وصل كرده در حاليكه هيچ احساسي متولد نشده
اما عاشقي قبل از رسيدن را خيلي دوست داشتم چون باور داشتم يك احساس مثل يك بذر در وجود طرفين در حال رشد است تا به ثمر برسد
سالها گذشت اين اعتقاد من پا بر جا بود تا اينكه خبر بي وفايي تو به من رسيد
با خودم فكر كردم و فهميدم چقدر عشق كاغذي پا بر جا تر و محكمتر از تمام عشق هاست
درست است بعضي ها مي گويند اگر آن كاغذ پاره شود چه مصيبت ها در بر دارد چه مي شود كرد وقتي ما آدمها فقط به نوشتن هايمان پايبنديم و تا تاريخ يك عشق ثبت نشود اجازه ي هر نامروتي را به خودمان مي دهيم
عشق كاغذي هنوز هم اعتقاد من نيست چون گاهي وقتها به راحتي مي شود از آن گذشت اما نبايد هرگز يادمان برود كه بر روي همين عشق كاغذي كساني هستند كه براي تضمينش انسانيت و آبرو گذاشته اند
در حاليكه عشق احساسي هيچ ضمانت يا آبرويي در بر ندارد مثل يك لبه ي پرت گاهي مي ماند كه هر لحظه امكان سقوط هست
خدايا عشق احساسي را تنها به كساني ببخش كه اراده ي كاغذي شدنش را دارند
و بگير احساس هاي پوچ رهگذر را كه پايانش سقوط و نابوديست