عاشقي قوس و قزح مي خواهد در پي همنفسش ؛ يار جوين مي خواهد
عاشقي گر چه عجيب است اما جان شيرين و تني غير جهان مي خواهد
عاشقي كوي برين جايش هست آنچه از دور شنيدي ؛ به از آن مي خواهد
عاشقي شادي و يك لبخند نيست يك نگاهي نگران ؛ تا به سحر مي خواهد
عاشقي سر به زمين داشتن است سر به هوا باش ؛ خلاف است حزين مي خواهد
كوي عشاق هنوزم بد نيست يك زبان خوش و دنياييي وزين مي خواهد
اين پرستو به صدايي نشود يك عاشق در دلش غمكده پيداست ، همين مي خواهد
در خرابات دلم عشق به تاراج كه رفت از خدا صبر و از او عشق و وفا مي خواهد
در پرستويي من ترديد نيست غم هجران درونم گوش زمان مي خواهد
من در اين ميكده ها ميل ندارم به دلي در تمناي وجودم ، دل او مي خواهد
عاشقي از نظرم شادي يك معركه نيست بايد از عشق بداني ور نه دنياي ثمين مي خواهد
در بياندل اگر مي خواهي اي پرستو ، غم هجران تو را مي خواهد
شاعر - «پرستوي مهاجر »