گاهی وقتها صبر می کنم
تا بیایی و بگویی
چه خبر از دنیای با هم بودنمان ؟
در خودم فرو می روم و می گویم
از کجای این دنیای پر از هیاهو برایش بگویم
که غمگین و نگران نشود یا به خاطرم دست به دامان خدا نشود
دوباره در گوشم فریاد می زنی
با تو هستم حواست به من هست ؟
در چشمان پریشان تصویر رویاهایت , غرق می شوم و می گویم
هیچ ندانی بهتر است
دوباره زل می زنی به من و می گویی
کاش چشمانت زبان دلت نمی شد
کاش نگاهت مثل همان روز های با هم بودنمان پر از شور و نشاط عشق بود
چه بر سر دل بی گناهت آمده که دل و نگاهت یکی نیست ؟
پلک هایم از هجوم بلور اشکهایم سنگین می شوند
بغض راه گلویم را می بندد
حالا هم از باز شدن پلکهایم می ترسم , مبادا گونه هایم خیس باران شود
و هم از لبهای به هم فشرده ام می ترسم مبادا بغض ترک خورده ام دریای خروشان قصه ی روزگارم شود
دستی بر شانه ام می زنی و می گویی
باور کن خدا حواسش به ما هست
و حالا می گویم
خدایا منُ ببین
برچسب : نویسنده : fahimehrajabi بازدید : 47