در شهر که قدم می زنیم جز پریشانی آدمها چیز دیگری وجود ندارد
آدم های سرزمینم پریشان تر از حد تصورم بودند
پیرزنی که به خاطر اجاره , با سن بالا و فرسوده خدمتکار خانه ای بود
زنی آبرو دار که با خجالت یک دیگ آش کنارش گذاشته بود و برای تامین مخارج خانواده اش آش می فروخت
کودکان کم سن کار که جز التماس و اشک آموزشی ندیده اند
پیرزن دیگری که به خاطر بیکاری پسرش و اقساط مهریه عروسش گدایی می کرد
فضای شهر غیر قابل تصور شده
آدمها همه خسته , همه پرخاشگر
انگار آرامش و شادی سالهاست که از دلهای آدم های سرزمینم رخت بر بسته
به خاطره این همه دلهای خسته چرا هیچ کاری نمیشه کرد ؟
در شهر که قدم می زنیم
تازه می فهمیم
اوضاع چند صد برابر تصور ما ویران شده
خدایا لطفا نگاهمون کن
تک تک این آدمها فقط دل به یاری تو بسته اند
میشه دستشونُ بگیری ؟
این آدما پناهی جز تو ندارند
برچسب : نویسنده : fahimehrajabi بازدید : 78